شبستري و مشايخ صوفي


 






 
نوشته دکتر محمودرضا اسفندیار و زهرا باغبان پرشکوه
شبستري از مشايخ بزرگ عرفان در سعادت نامه خود ياد كرده است. بابا فرج تبريزي (متوفي 568 ه. ق): عارف نامدار اهل تبريز از آن جمله است. بابا فرج يكي از مشايخ عارف مشهور، شيخ نجم الدين كبري است. از ذكر نام اين صوفي پرآوازه معلوم می‌شود كه شيخ محمود را با مشايخ طريقه كبرويه انس و ارادتي بوده است.
گفت بابا فرج كه بد خود نيست.
و آنچه بد دیده‌ای تو، آن بد نيست.
احمقي ديد كافري قتّال.
كرد از خير او ز پير سؤال.
گفت هست اندر او دو خير نهان.
كه نبي و ولي ندارد آن.
قاتلش غازي است در ره دين.
باز مقتول او شهيد گزين.
نظر پاك اين چنين بيند.
نازنين جمله نازنين بيند (1).
اين چنين دیده‌اند درويشان.
اي دريغا ز صحبت ايشان.
نيك خواهي نه در بدانديشي است.
عيب جويي خلاف درويشي است (2).
در جاي ديگري از سعادت نامه از بابا فرج و ديد گاه او درباره حادث و قديم بودن جهان سخن به ميان آمده است. پرسش از قديم با حادث بودن جهان، پرسشي كلامي و فلسفي است و از مواضع اختلاف شديد متكلمان و فيلسوفان به شمار می‌رود. فيلسوفان عموماً جهان را قديم و متكلمان حادث می‌دانند. (3) اما اهل عرفان همه هستي را تجلي الهي دانسته و اساساً نگاه و رويكرد فيلسوفان و متكلمان را به اين موضوع منافي توحيد ناب می‌دانند. شبستري سخن بابا فرج را در اين زمينه چنين نقل كرده است:
گفت بابا فرج حديث تمام.
چونكه كردش سؤال خواجه امام.
كاين جهان مُحدَث است يا كه قديم.
چيست زين هر دو نزد قلب سليم؟
گفت بابا به او ز روي يقين.
نکته‌ای خوب‌تر ز دُرّ ثمين.
كه فرج تا كه ديده به گشادست.
نظرش بر جهان نيفتادست.
وصف چيزي چه بايدت پرسيد.
كه دل و ديده هرگز آن بِنَديد؟
دل كه از نور خق شود حيران.
در نظر نايدش حدود جهان.
چند از اين گفتگوي و بولهوسي.
جهد كن تا بدين مقام رسي (4).
بابا حسن (متوفي 610 ه. ق): اين عارف نيز اهل تبريز است. شبستري در سعادت نامه ضمن توضيح «موت اختياري» (5) از بابا حسن ياد كرده است:
سعدالدين حمويّه (متوفي 658 ه. ق): از مشايخ معروف كبرويه و از مريدان شيخ نجم الدين كبري و استاد عزيز الدين نسفي (صاحب كتاب الانسان الكامل) است. گويا غازان خان به دست فرزند او، شيخ صدرالدين اسلام آورد. شبستري حكايتي از شيخ سعدالدين نقل می‌کند كه در ضمن آن شيخ به لزوم پرهيز از عُجب و خودبيني هشدار می‌دهد و به سالكان طريقت يادآور می‌شود كه اگر طاعات و عبادات از حضور خالي باشد و از روي عادت انجام پذيرد موجب قدرت گرفتن نفس اماره می‌گردد:
بر رهي می‌گذشت شيخ مهين.
سعد دين حمويه با تمكين.
بركه آب بود در ره پير.
كه گذشتش از آن نبود گزير.
مركب شيخ ز آب باز جهيد.
عكس خود را چو اندر آب بديد.
شيخ گفت آب را بشورانيد.
عكس او را بر او بپوشانيد.
آب روشن از آن مكدر گشت.
بي تعب عكس شيخ از آن بگذشت.
كرد اشارت پس آنگه از چپ و راست.
سوي اصحاب، كاين طريق شماست.
اسب نفس تو توسن آمد هان.
تا نگردي از آن تو سرگردان (6).
تا كه در وي رميدني باشد.
آن هم از عكس ديدني باشد.
چون ز خود بيني او گرفت آرام.
به ضرورت شود به زير تو رام.
هم عبادت كه گشت عادت تو.
قوت نفس است آن عبادت تو (7).
سعد الدين را می‌توان از حلقه‌های پيوند عرفان و تصوف با تشيع محسوب كرد. سعد الدين حمويه و فرزندش صدرالدين ابراهيم نقشي مهم در انتشار طريقت كبروّيه و تصوف شيعي در خراسان و شام و عراق ايفا کرده‌اند. (8) سعد الدين نيز همانند مراد خود مؤلفه اصلي انديشه عرفاني خود را مسئله ولايت قرار داد. بيش از هر امر ديگري به آن پرداخته و به قدري به صراحت در اين باب سخن گفته است كه جاي هيچ گونه ترديدي در ارادت و انتساب معنوي وي به اهل بيت باقي نمی‌ماند. قاضي نورالله - شبستري می‌گوید: شيخ در يكي از کتاب‌هایش به نام محبوب آورده است كه «اطلاق اسم ولي بعد از حضرت پيغمبر مطلقاً و مقيداً بر كسي جايز نيست الاّ بر حضرت اميرالمؤمنين و اولاد معصومين او (ع)»، قاضي نورالله وصيت نامه‌ای از سعد الدين حمويه نقل كرده است كه وي در آن بر طريق دوستي پيامبر و اهل بيت ايشان تأكيد دارد. (9).
شيخ عزيزالدين نسفي به نقل از مراد خود شيخ سعد الدين در بيان اولياء چنين می‌گوید: «بدان كه شيخ سعدالدين حموي می‌فرماید كه پيش از محمد (ص) در اديان پيشين ولي نبود و اسم ولي نبود و مقربان خدا را از جمله انبياء می‌گفتند، اگرچه در هر ديني يك صاحب شريعت بود، و زياده از يكي نمی‌بود، اما ديگران خلق را به دين وي دعوت می‌کردند و جمله را انبياء می‌گفتند. پس در دين آدم (ع) چندين پيغمبر بودند كه خلق را به دين آدم دعوت می‌کردند، و در دين نوح و دين ابراهيم و در دين موسي و در دين عيسي همچنين. چون به محمد (ص) رسيد فرمود كه بعد از من پيغمبر نخواهد بود تا خلق را به دين دعوت دعوت كنند، بعد از من كساني كه پيرو من باشند و مقرب حضرت خدا باشند نام ايشان اولياء است. اين اولياء خلق را به دين من دعوت كنند. اسم ولي در دين محمد پيدا آمد. خداي تعالي دوازده كس را از امت محمد برگزيد و مقرب حضرت خود گردانيد كه العلماء ورثة الانبياء. در حق اين دوازده كس فرمود: »علماء امتي كانبياء بني اسرائيل (10) نزديك شيخ، ولي در امت محمد دوازده كس بيش نيستند و ولي آخرين كه ولي دوازدهم باشد خاتم اولياء است و مهدي و صاحب زمان نام او است. (11).
ادامه افكار شيخ نجم الدين كبري در باب ولايت از طريق سعد الدين می‌توان در عزيز الدين نسفي مريد شيخ سعدالدين پي جويي كرد و كتاب الانسان الكامل بهترين گواه و گرايش و توجه نسفي به مسئله ولايت است. نسفي در بسياري از موارد تحت تأثير مراد خود قرار گرفته و البته از تأثير مكتب محي الدين عربي نيز بر كنار نبوده است. «در باب ولايت و مقام اولياء، نسفي در آثار خويش مكرر و غالباً با تفصيل تمام سخن می‌گوید و خاطر نشان می‌کند كه بحث در اين مسئله در عصر وي همه جا در مجالس صوفيه و اهل عرفان رايج بوده است.»(12).
عبدالرحيم تبريزي (متوفي 655 ه. ق) : شبستري در ابياتي زيبا به طرز ظريفي از اين عارف بزرگ و تفسير او از قرآن ياد كرده است:
خواجه عبدالرحيم تبريزي.
بس نكو گفت اگر تو نستيزي.
لفظ قرآن و صورت انسان.
گفت باشند في المثل زوجان.
معني آن و روح اين ز نهفت.
باز هستند در حقيقت جفت.
هر دو را خود حقيقت از ره راز.
واحدٌ «لانفرق» آمد باز...(13).
بر اساس اين ديدگاه قرآن و انسان حقيقتي واحد دارند و مراتب وجودي و معنوي انسان با قرآن قابل جمع است.
خواجه محمد كُجُجي (كججان) (متوفي 677 ه. ق) : وي از مشايخ صاحب كمال عرفان و تصوف و معاصر اباقان حاكم ايلخاني است. شبستري حكايتي را بدين مضمون نقل می‌کند كه شخصي مدعي و نادان در حضور شيخ محمد كججان ادعاي بزرگي و عظمت شأن و مقام معنوي می‌کند. شيخ جوابي لطيف و روشن به او می‌دهد و مدعي را از اين رفتار ناصواب كه نزد اهل توحيد حاكي از شرك و تقليد است، باز می‌دارد.
رفت يك روز ابلهي نادان.
پيش خواجه محمد كججان.
گفت اي خواجه هر چه هست منم.
راست بشنو قبول كن سخنم.
خواجه گفتا كه آفتاب گواه.
مي نخواهد به روشني ز افواه.
نور خورشيد خود گواه خود است.
هم تو بشنو كه داده راه ستده ست.
بس جواب لطيف و روشن داد.
دَرَجِ آن بزرگ عالي باد.
همه الفاظ وي از اين سان است.
همچو خورشيد و مه دُرفشان است.
راستي هست معدن دل و جان.
همگي خاك توده كججان.
مرد توحيد خود نگويد من.
گرچه باشد چو جرم خور روشن.
اهل توحيد را سخن نبوَد.
كه سخن، بي نشان من نبوَد.
«من» و «او» عين شرك و تقليد است.
چه مناسب به اهل توحيد است.
نور و ظلمت به هم نگردد جمع.
باد صَرصَر فرونشاند شمع.
راه توحيد در قدم زدن است.
قعر دريا چه جاي دم زدن است.
بي رضا و توكل و تجريد.
كي توان كرد دعوي توحيد.
سخن وحدت آنگه از عامي.
زان چه خيزد بجز بدنامي (14).
خواجه صاين الدين يحيي (متوفي 683 ه. ق): او خانقاهي در تبريز داشت و در علوم شريعت و طريقت صاحب جايگاهي بلند بود. شبستري از او سخني بدين مضمون نقل كرده است كه يك رهبر ديني (شيخ طريقت) خود مطابق با امر (فرمان الهي) سلوك می‌کند و از سر ارادت (خواست الهي) به خلق می‌نگرد.
آن شنيدي كه خواجه صاين دين.
گفت رهبر كسي بود در دين.
كو به خود راه امر می‌سپرد.
وز ارادت به خلق می‌نگرد.
سخني خوب گفت و بس ظاهر.
قدس الله سره الطاهر.
حق تعالي از اين دو بهره دهاد.
مر ترا و مرا به دانش و داد (15).
شبستري امر را به حوزه افعال و ارادت را به ساحت احوال مربوط می‌داند و معتقد است اين دو جان و تن را می‌پروراند. كمال وجودي انسان موقوف به امر و ارادت است:
زانكه بي اين دو هيچ جا نرسي.
يك اشارت بس است اگر تو كسي.
چشم در مقصد ارادت دار.
پس عنان قدم به امر سپار.
امر اعمال، ارادت احوال است.
امر تفصيل، ارادت اجمال است.
آنكه جان و تن ترا پرورد.
امر بود و ارادت اي سره مرد (16).

پي نوشت ها :
 

1. يعني آنانكه پاك نظرند در زشتی‌ها هم می‌کوشند كه زيبايي و نكات مثبت را ببينند. مثلاً ناداني از استاد خود پرسيد وجود يك كافر قاتل چه حسني دارد؟ استاد پاسخ داد كسي كه با او مبارزه كند، مجاهد است وكسي كه به دست او كشته شود، شهيد است.
2. مجموعه آثار شبستري، سعادت نامه، صفحات 198-199.
3. قديم بودن جهان يعني جهان از ازل بوده است و هيچ گاه نبوده است كه جهان نبوده باشد؛ و جهان مانند خدا قديم زماني است. نسبت خدا و جهان مانند نسبت انگشت و انگشتر است و به محض حركت انگشت، انگشتر نيز همراه با آن حركت می‌کند. لكن فرق ميان خدا و جهان اين است كه خدا قديم ذاتي است ولي جهان حادث ذاتي است. متكلمان اين باور فيلسوفان را نمی‌پذیرند و آن را با اعتقادات ديني مخالف می‌دانند. متكلمان بر اين باورند كه جهان قديم زماني نيست بلكه هم حادث ذاتي (وابسته به خداوند) و حادث زماني است. يعني وجود خدا از نظر زماني مقدم بر جهان بوده و خداوند در جايي از زمان اراده كرده و جهان را آفريده است.
4. سعادت نامه، ص 224.
5. در عرفان به دو نوع مرگ باور دارند. يكي موت اضطراري كه همان مرگ طبيعي است و همه موجودات زنده آن را تجربه می‌کنند و ديگري موت اختياري است كه مراد از آن مرگ از صفات حيواني و رذائل و اخلاقي و تولد در صفات الهي و اخلاق رباني است. با چنين مرگي است كه سالك تولد ثانوي را تجربه می‌کند و به كمال می‌رسد.
6. در اين تمثيل نفس آدمي به اسب سركش (توسن) تشبيه شده است كه اگر دچار خودبيني شود، سوار خود را سرگردان و گرفتار خواهد كرد. راه نجات اين است كه همواره از نفس خود مراقبت كنيم كه دچار چنين بيماري خطرناكي نشود.
7. همان. صفحات 231-232. در اين بيت تذكر می‌دهد كه حتي عبادات هم می‌تواند عملي نفساني شود هنگامي كه از روي عادت آن را انجام بدهيم و از حضور قلب خالي باشد.
8. زرين كوب، دنباله جستجو در تصوف، ص 112.
9. شوشتري، قاضي نورالله، مجالس المؤمنين، ج 2، ص 76.
10. «عالمان امت من مانند انبياي بني اسرائيل هستند.»
11. نسفي، عزيز الدين، الانسان الكامل، صفحات 220-221.
12. زرين كوب، دنباله جستجو در تصوف، ص 165.
13. همان، صفحات 204-205.
14. همان، صفحات 169-170.
15. همان، ص 210.
16. همان، ص 200.
 

منبع؛اسفندیار، محمودرضا و زهرا باغبان پرشکوه؛ (1389) چراغ دل (مروری بر زندگی و آثار شیخ محمود شبستری)، زیر نظر علیرضا مختارپور قهرودی، تهران، همشهری، چاپ دوم.